اشکم، ولـی بـه پـای عـزیـزان چـکیده ام
خـارم، ولــــی بــه سـایــه گُل آرمـیـده ام
بـا یـاد رنگ و بـوی تـو، ای نـو بـهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چـون خـاک، در هـوای تــو از پـا فـتـاده ام
چون اشک، در قفای تـو بـا سر دویـده ام
من جـلوه شبـاب ندیدم بـه عمـر خـویـش
از دیــگـران حـدیـث جــوانـی شـنـیـده ام
از جـام عـافـیـت، مـی نـابـی نخــورده ام
وز شــاخ آرزو، گـل عـیــشـی نـچـیـده ام
مــوی سپـیـد را، فـــلـکـم رایــگــان نــداد
ایـن رشتـه را به نقـد جـوانی خـریــده ام
ای ســرو پـای بستـه، بـه آزادگـی مـنــاز
آزاده مـنم، کـه از هـمـه عـالـم بــریـده ام
گـر می گـریـزم از نظـر مـردمـان، «رهی»
عـیـبم مکن، کـه آهــوی مـردم نـدیـده ام
نظرات شما عزیزان:
شعله 
ساعت14:01---21 ارديبهشت 1391